فرهنگ امروز/ رضا داوری اردکانی:
همکاران عزیز نظر مرا در باب علوم انسانی و آن چه پیشتر در باب این علوم گفته ام و اینکه آیا در سال های اخیر از نقد علوم اجتماعی موجود به دفاع از آنها و تأییدشان رسیده ام، پرسیده اند. به صراحت و سهولت می گویم که من هرگز دعوی محقق بودن در فلسفه علوم انسانی و اجتماعی نداشته ام بلکه به اقتضای مطالعاتم و با نظر به وضع علم و فلسفه در کشور پرسش هایی را مطرح کرده و کوشیده ام که برای آنها پاسخی بیابم. به این پرسش ها کمتر اعتنا شده است زیرا پرسش در زمان جهل بسیط مطرح می-شود اما وقتی قضایا معلوم باشد پرسش جایی ندارد. وقتی از من می پرسند چرا آنچه را که امروز می گویی زودتر نگفتی یا گفته امروز مرا خلاف گفته دیروز و نقض آن می دانند. از خود می پرسم من که امروز همان میگویم که چهل سال پیش می گفته ام و خلاف گفته سابق حرفی نزده ام پس اینها از کجا می گویند که دیروز حرفی زده ام و امروز حرف دیگر دارم. بخصوص وقتی اغلب کسانی که به این مباحث پرداخته اند با این گمان اظهارنظر کرده اند و میکنند باید منشأ گمان را پیدا کرد. منشأ گمان معلوم است. کسی بی پروا به من نسبت طرفداری از علم اجتماعی دینی داده و گروه کثیری از اهل فضل و قلم هم آن را حمل بر صحت کرده و پذیرفته اند بی آنکه بپرسند مأخذ این مدعا کجاست. من هیچ وقت و هیچ جا طرح علم دینی و علوم اجتماعی اسلامی را تأیید نکرده ام و حتی وقتی زمزمه علوم اجتماعی اسلامی آغاز شد. طرح آن را عجیب دانستم. شاید کسانی نظر انتقادی من به علوم اجتماعی و مخصوصاً وضع موجود آن را بر تأیید و اثبات علوم اجتماعی اسلامی حمل کرده اند. اگر چنین است بسیاری از فیلسوفان و جامعه شناسان و صاحبنظران مطالعات فرهنگی و انسان شناسان و سیاست شناسان و ... را باید در زمره طرفداران علوم اجتماعی دینی قرار داد. می گویند دیروز علوم اجتماعی را نقد می کردی و امروز علوم اجتماعی دینی را انکار می کنی. قضایا طوری بیان می شود که گویی در مجلس سیاسی یا در دادگاه نشسته ایم و به قبول و ردّ و اثبات و نفی می پردازیم تا بالاخره مقصری را بیابیم و اورا محکوم کنیم. این تلقی به آینده علوم انسانی زیان می رساند. همه علوم اجتماعی کنونی نقد است و در این اواخر علوم اجتماعی و وضع آن نیز مورد انتقاد فیلسوفان و صاحبنظران تاریخ و جامعه قرار گرفته است. من هم در باب این علوم نظری دارم ولی در کشور ما هنوز نقد و نقادی جایی ندارد و شاید به همین جهت اختلاف ها خیلی زود صورت تقابل سیاسی و حتی دشمنی پیدا کرده است. در مورد علوم اجتماعی هم چنان بحث می شود که گویی دو وضع بیشتر وجود ندارد یا باید دنبال علوم اجتماعی اسلامی بود یا از وضع موجود در علوم اجتماعی رسمی دفاع و حمایت کرد. من چه کنم که بیرون از این تقابل قرار دارم. من هیچ جا از امکان و ضرورت امتناع علم دینی سخن نگفته ام. ده پانزده سال پیش که در نوشته ای خواندم مگر علم دینی در دایره امکان قرار ندارد، تذکر دادم که امکان خاص و امکان عام را با هم خلط نباید کرد و برای آنچه در امکان خاص قرار دارد حدّ و تعریف نمی توان بیان کرد و طرح و برنامه نمی توان در انداخت. ما معمولاً افعالی را ممکن می دانیم که در توانایی ما و در حدود امکان-هایمان باشد. البته در مورد علم دینی بخصوص وقتی علم به معنی جدید (science) را در نظر می آوریم قضیه تفاوت می کند زیرا اولاً علوم اجتماعی علم به روابط خاصی در جامعه خودبنیاد است و این جامعه عمرش از چهارصد سال بیشتر نیست. علم جامعه خودبنیاد علم نظارت کننده و سامان بخش است. جامعه جدید به علوم انسانی نیاز داشته و این علوم بر اثر نیاز به وجود آمده است اما جامعه دینی اگر تجدید شود با احکام دین اداره می شود و نیازی به علم اجتماعی ندارد. استقرار نظم دینی و قرار دین در زندگی کنونی کاری آسان نیست اما به هر حال اگر تجدید عهد دینی ممکن باشد و عملی شود به علم اجتماعی سابق بر آن نیازی نیست. من در اینجا نمی خواهم در بحث امکان علوم اجتماعی دینی وارد شوم بخصوص که باید پاسخ بدهم که چرا زودتر نگفته ام که طرح علوم اجتماعی دینی وجهی ندارد. راستی چرا من باید به چنین پرسشی پاسخ بدهم. آیا هر کس نظری اظهار می کند از او می پرسند چرا قبلاً و زودتر اظهار نکرده است؟ اگر چنین اصلی مقرر شود همه دانش و دانایی باید به گذشته و به آغاز زندگی بشر بازگردد. مع هذا در این روزهای عسرت سراسری و ساری در همه شئون، احساس می کنم که باید در برابر این پرسش که چرا سخن امروزم را دیروز نگفته ام از خود دفاع کنم. هر چند که این پرسش، پرسش بسیار بی وجهی باشد بخصوص که از همان آغاز تفوّه به علوم اجتماعی دینی نه فقط آن را نقد کرده ام بلکه از دانشمندان علوم اجتماعی خواسته ام که در مورد اسلامی کردن علوم اجتماعی سکوت نکنند. در بعضی کتاب هایم به صراحت اظهارنظر کرده ام ولی من در این چهل و چند سال هر وقت کتابی منتشر می کردم نمی توانستم بروم در خانه مردم را بزنم و بگویم ایها الناس بدانید که من هرگز علم را به ولایی و غربی تقسیم نکرده ام و حرف هایی را که درباره دینی کردن علم می زنند، درست نیست نمی دانم. من در کتاب های «فلسفه در دام ایدئولوژی» (سال ۱۳۷۳، صفحات ۲۸ و ۲۹ و ...)، «علوم انسانی و برنامه ریزی توسعه» (سال ۱۳۸۹، صفحات ۱۷ تا ۲۲ و ...)، «فلسفه در روزگار فروبستگی» (سال ۱۳۸۸، صفحات ۶۰ تا ۶۳ و دیگر صفحات)، «سیر تجدد و علم جدید در ایران» (سال ۱۳۹۱، صص ۳۰۵-۳۰۶) و در بسیاری جاهای دیگر به صراحت دینی کردن علم را بی وجه و بی معنی دانسته ام و گمان می کنم که در این راه تنها بوده ام البته چون نظر سیاسی نداشته ام قضیه را سیاسی نکرده ام و گوش سیاست نیوش تا سخن سیاسی نشنود به آن گوش نمی کند. حالا به جای این که از استادان و دانشمندان ساکت علوم اجتماعی بپرسند که چرا حرفی نزده اند به من می گویند چرا سال ها پیش به این جوانان خوب و فهیمی که در طلب دانستن و فهمیدنند نامه نمی نوشتی. سی سال پیش این جوانان از من دعوت نکرده بودند و بعضی از آنها به دنیا نیامده بودند. وقتی کسی پرسشی نکرده است من چه جوابی بدهم. کسانی هم فکر می کنند وظیفه چون و چرا کردن در علم دینی به من اختصاص داشته و من تنها باید درد علم دینی را آن هم با اوقات تلخی و بدزبانی که در زمان ما فضیلت شده است دوا می کردم و دیگران هیچ وظیفه و مسئولیتی نداشتند. به این جهت نمی دانم آیا حق دارم که بپرسم مگر مدعیانی که به من ناسزا می گویند وظیفه ای نداشته اند و اگر داشته اند چه کرده اند و چه گفته اند؟ در حدی که من جستجو کرده ام به اثری از آنان در باب علوم انسانی و اسلامی کردن آن برنخورده ام. شاید ملامتگران ندانند که آنها چرا چیزی نگفته و ننوشته اند و چرا کسی هم از آنها نپرسیده و نمی پرسد و اگر هم بپرسد پاسخی ندارند که بدهند. آنهابه وجه نظری و عملی قضیه کاری ندارند و به معنی اسلامی کردن دین فکر نمی کنند بلکه صرفاً از موضع سیاسی با طرح علوم انسانی دینی مخالفند یعنی مخالفتشان عملی است و بیش از این مخالفت سیاسی و عملی حرفی ندارند که بزنند و با اینکه مدعیند که با تدریس فصلی از فلسفه علم غلغله در «هفت گنبد دانشگاه» افکنده اند (چه نارسیسیسم زشت و آمیخته به حقارتی) از شرایط پیدایش علم و شأن تاریخی و کارکرد آن بی خبرند و از علوم اجتماعی نیز بهره ای ندارند. کسانی که شأن و مقام تاریخی علم را نمی شناسند در باب علم دینی جز حرف های مشهور چه حرفی دارند که بزنند. چنانکه اشاره کردم مسئله «جامعه» و «نظم متجدد یا متجدد مآب» هنوز برای ما مطرح نشده است و تا این مسئله به روشنی مطرح نشود به مرحله تحقیق در این علوم نمی رسیم. ما هنوز نپرسیده ایم جامعه جدید با اقتصاد آدام اسمیت و ریکاردو و با علوم اجتماعی و فلسفه سیاست چه نسبت داشت. ما جهان جدید را با الفاظ و مفاهیمی مثل علم و آزادی و تکنولوژی و ... می شناسیم ولی کمتر فکر می کنیم که علم و آزادی را چگونه باید به دست آورد. در باب بود و نبود علم و آزادی، اقوال مشهوری وجود دارد که باید درباره آنها فکر کنیم و شاید این فکر ما را به راه آشنایی با جامعه و زندگی ببرد. یکی از گمان های شایع این است که اگر آزادی نیست و علم ریشه استوار ندارد. کسانی یا قدرت هایی با قول و فعل خود مانع رسیدن کشور به آنها شده اند. این قول بر این فرض استوار است که وضع طبیعی در هر زمان وضع برخوردار بودن از علم و آزادی است و اگر این دو نباشد راه آن را شاید کسانی بسته باشند. این کسان که راه علم و آزادی را می گشایند و می بندند کیستند؟ پیداست که صاحبنظران و آزادگان گشاینده راهند و جاهلان دل-کور و مستبد به علم و آزادی آسیب می رسانند اما در مورد تأثیر آنان غلوّ نباید کرد. هر مردم و ملتی استعداد و آمادگی معینی برای برخورداری از علم و آزادی دارند و هیچ کشوری با وجود یک یا چند دانشمند و دوستدار آزادی کشور علم و آزادی نمی شود تأثیر مخالفان علم و آزادی هم از تأثیر پیشروان و موافقان بسیار کمتر است. اگر قرار بود مخالفت با علم و تکنولوژی (که البته در دهه های اخیر کمتر کسی به صراحت با علم و تکنولوژی مخالف بوده و مخالفت کرده است) مانع پیشرفت آن شود فرانسه می-بایست بر اثر انتشار آثار رنه گنون در علم ورشکسته شود. آلمان و فرانسه و ایتالیا و امریکا و انگلستان هم هرگز از فیلسوفان و صاحبنظران پست مدرنشان گله و شکایت نکرده اند که چرا به مدرنیته آسیب رسانده و آن را تضعیف کرده اند. این ادعای تضعیف علم و فرهنگ از روی ادعای تضعیف قدرت سیاسی که مستبدان مخالفان خود را به آن متهم می کنند گردهبرداری شده است. اگر ادعای تضعیف قدرت سیاسی وجهی داشته باشد، تضعیف علم و آزادی بی معنی و بی وجه است. علم با فرهنگ و عقل همبستگی دارد. فرهنگ و عقل هم صفت و جلوه یک دوران تاریخی است و روان شناسی اشخاص و اخلاق آنان را عقل تاریخی راه می برد نه اینکه عقل تابع رأی و حکم اشخاص باشد. گالیله در عصری فیزیک جدید را بنیاد کرد که ایتالیا برونو، لئوناردو داوینچی، میکل آنژ و ماکیاولی و ... داشت و اروپای غربی آماده گشودن و پیمودن راه جدید بود. مقام گالیله در تاریخ علم رفیع است اما فیزیک جدید آورده شخص گالیله نیست. اگر گالیله در قرون وسطی به دنیا آمده بود، گالیله نمی شد. مگر نه اینکه در کشور ما از زمان فتحعلیشاه گروه های کوچکی از جوانان را برای تحصیل به اروپا فرستادند. بعضی از آنها مثل میرزا محمود قمی به مقام دانشمندی رسیدند و پژوهش های مؤثر کردند. میرزا محمود اگر در فرانسه یا در بلژیک می ماند در عداد دانشمندان زمان قرار می گرفت اما به کشورش بازگشت و ناظم پستخانه تهران شد زیرا در اینجا کسی خریدار علم و معلومات او نبود. میرزا محمود قمی نمی توانست ریاضی و نجوم و فیزیک را به کشور بیاورد. البته کسی هم آموختن ریاضی و فیزیک را منع نمی کرد و منع آن وجهی نداشت. منع وقتی مورد دارد که شوق و میل وجود داشته باشد. گاهی می گویند فلسفه جوانان را از علم دور می کند و باز می دارد. آیا در ایران دویست سال اخیر کسی خواسته است علم بیاموزد که بر اثر توجه به این یا آن فلسفه از راه علم بازمانده باشد تا سال ۱۳۰۶ همه محصلانی که برای تحصیل به اروپا اعزام شدند در رشته های ریاضی و فنی درس خواندند. دارالفنون هم که برنامه درسش از اسمش پیداست از زمان تأسیس دارالفنون تا کنون خرد مشترک مردمان، علوم پزشکی و مهندسی را برتر و بالاتر از همه رشته ها می دانسته است. جوانان کشور ما هم به پزشکی و مهندسی علاقه دارند و با رغبت به تحصیل می پردازند. اگر علم جدید در کشور بن و بنیاد استوار ندارد و در نظام زندگی کشور وارد نشده است لازم نیست جستجو کنیم تا شخص و اشخاصی را پیدا کنیم که گناه واماندن از راه علم و تکنولوژی را به گردن آنان بیندازیم. جامعه نیازمند علم، هنوز در کشور ما قوام درست پیدا نکرده است و به این جهت علم و تکنولوژی در آن جایگاه استوار ندارد. این دو ریاضی دان ایرانی که اخیراً جایزه فیلدز گرفتند اگر اینجا بودند بهترین نام و نشانی که می توانستند داشته باشند استادیاری و دانشیاری در یکی از دانشگاه ها بود. ما دانشمند داریم اما فرهنگ دانش نداریم و به این جهت نظام دانش جدید در کشور برقرار نشده است. وضع موجود دانش و پژوهش، بر هم نهاده ظواهر بازمانده از قدیم و فراگرفته از عصر جدید است. خردی که ماصورت متجسدش را به ارث برده ایم در اصل راه ملکوت و کمال انسانی را می دانسته است اما وقتی مقصود رسیدن به داشته ها و رسم و راه و شیوه زندگی در جهان جدید است، آن خرد به دنیایمان نمی آید. کاش می توانستیم خانه خرد قدسی گمشده را بیابیم و آن خرد را راهنمای راهی قرار دهیم که لااقل ما را به صلاح اخلاقی برساند. من و امثال من و این گفتار و آن گفتار فلسفی مانع قوام جهان علم نشده و نمی توانسته است بشود. ما علم راطلب نکرده یم و اراده به علم نداشته ایم. من در سال ۱۳۵۶ در مقدمه «وضع کنونی تفکر در ایران» به دو نکته بسیار مهم اشاره کردم. یکی این که « ... سیر درست در طریق غرب بهتر از واماندگی و درماندگی است»، نکته دیگر اینکه گرفتاری ها و ناتوانی های خود را به حساب غرب مستولی نباید گذاشت. هر چند که جهان توسعه نیافته در نسبت با قدرت مستولی، توسعه نیافته شده و مانده باشد. دخالت این قدرت ها ساز و کار پیچیده ای دارد که شاید مجال توسعه علم را تنگ کند اما این ساز و کارها هم مستقیماً در راه تحصیل علم و پژوهش مانع نمی گذارد و اگر هم بگذارد ما نمی توانیم و نباید بار مسئولیت را از دوش خود برداریم و بگوییم استعمار راه پیشرفت را سدّ کرده است و اگر می گوییم نشان بدهیم که در کجا کوششی بوده و از آن ممانعت شده است. در وضع کنونی هم که همه طالب تحصیلات عالیه و اخذ درجات و مدارک علمیاند، علم ها هم چنان درجه بندی و ارزش گذاری شده است که مستعدترین دانش آموزان به رشته های مهندسی و پزشکی می روند و کمتر مستعدی است که طالب تحصیل در تاریخ و جامعه شناسی و فلسفه و حتی حقوق باشد. اگر فلسفه در انصراف جوانان از علم اثر داشت، رتبه بندی علوم در آراء همگانی صورت دیگری پیدا می کرد. خیلی بد است که در مقام دفاع از علم اوهام ببافیم و مثلاً بگوییم فلسفه قرن ها علم کشور را به توقف واداشته است. راستی آیا نوشته هایی که می گویند به هیچ نمی ارزد و کمتر آنها را می خوانند، این همه اثر و قدرت تأثیر دارد؟ گاهی برای اینکه ناتوانی و سستی و اهمال را توجیه کنیم به آفتاب و ستاره هم بد می گوییم. علم شأنی از تاریخ و زمان است و نه وسیله ای برای رسیدن به مقاصد و اغراض، که هر کس بتواند با آن هر چه می خواهد بکند. من حتی نمیپذیرم که ظهور اشعریت نشانه غلبه بی خردی و مایه افول خرد بوده است زیرا صرفنظر از مقامی که اشعری در تاریخ تعقّل و تفکر دوره اسلامی دارد نه فقط اندکی پس از اشعری، فردوسی و ابن سینا و بسیاری دیگر از مظاهر خرد و خردمندی ظهور کردند بالاتر از این بگویم نظام الملک نظامیه ها را دائر کرد که کانون هایی برای مقابله با اصول عقاید شیعی و اعتزالی باشد ولی نظامیه ها هم مانعی در راه علم نشدند و حتی راه تشیّع را هم سدّ نکردند. چنانکه الازهر هم مصر را شیعه نکرد مدرسه ای که سعدی می پرورد چگونه می تواند مانع راه علم و عقل باشد. در میان ما گاهی فحوای بعضی سخنان چنان است که گویی غلبه اشعریت مانع ظهور و بسط علم شده است. اگر منظور از علم، علمی است که از قرن هفدهم در اروپا پدید آمد، بدانیم که این علم مقدماتی می خواست که در هیچ یک از دوران-های تاریخ قدیم فراهم نبود و به این جهت در هیچجا بدون وجود آن شرایط و مقدمات نمی توانست به وجود آید و اتفاقاً یکی از آن مقدمات نظری هم اندیشه ای بود که می توان آن را وجهی از اشعریت سکولاریزه دانست (و این را اگر یک اشعری مذهب عوام بشنود مدعی می شود که اشعری در ساختن جهان جدید و تجدد پیشگام بوده است) می دانم فهم این قضیه بسیار دشوار است. من هم وقتی برای اولین بار در جایی خواندم که فلسفه جدید اروپایی و بخصوص فلسفه دکارت چه قرابت ها با اشعریت دارد، متحیّر شدم زیرا می پنداشتم اگر بخواهیم در تاریخ تفکر اسلامی نظیر و شبیهی برای راسیونالیسم دکارتی پیدا کنیم کلام معتزلی مناسب ترین است ولی چه کنیم که دکارت اشعری است. اختلاف اصلی اشعری مذهب ها با فیلسوفان اینست که آنها علم را بر اراده مقدم می دانستند و اشعری به تقدم اراده قائل بود. دکارت هم اراده را بر عقل مقدم می دانست و معتقد بود که خداوند در کار خلق دائم است و ... تفاوت دکارت با اشعری این است که اشعری اراده را اراده الهی می دانست و دکارت از اراده انسانی می گفت. مختصر بگویم نسبت میان تفکر و عمل آدمیان بسیار پیچیده و دشواریاب است. به طور کلی می توان گفت که هر دوران تاریخی با اصول فکری خاصی قوام یافته است و این اصول کم و بیش فکر و رأی و عمل و رفتار مردمان دوران را نیز راه می برد و تا زمانی که استحکام دارد حتی بر همه چیز و همه کار نظارت می کند. یک عهد تاریخی زمانی به پایان می رسد که فتور و تزلزل در ارکان اصول و مبادی آن راه یابد. راه یافتن فتور و تزلزل در اصول و مبادی یک تاریخ نیز چنانکه دیدهایم غالباً مصادف با ظهور تفکر دیگری بوده که این تفکر جای اصول و مبادی قدیم را می گرفته است. مثال آن پایان دوران قرون وسطی و آغاز رنسانس بود که زمینه را برای تاریخ تجدد فراهم کرد. اندیشه تجدد آورده اتفاقی این یا آن متفکر نبود بلکه اندیشه بنیانگذار یک دوران بود. البته مخالفانی هم داشت که نفوذ و قدرتشان کم نبود اما در برابر عصر جدید کاری از پیش نبردند. اگر چنین است که با نفوذترین صاحبنظران و دانشمندان و قدرتمندان بزرگ در برابر تاریخ خلع سلاح می شوند. چگونه اشخاصی که کمتر به استقامت رأی و نظرشان صحّه گذاشته می شود می توانند مسیر تاریخ را تغییر دهند و بنای سیاست خاص را بگذارند.
روشنفکران و روشنفکرمآبان که گاهی در مبارزه قدرت وارد می شوند اگر شکست بخورند نمی پذیرند که شرایط برای تحقق شعارهایشان مساعد نبوده یا فهم سیاسی و استعداد رهبری نداشته و تاکتیک مبارزه را نمی دانسته اند. بعضی از آنها به جای اینکه شکست خود را ناشی از جهل و ناتوانی خود و برتری رقیب سیاسی بدانند چون جانشان هنوز با خرافات پیوسته است آن را به دخالت یک اندیشه شیطانی مخالف نسبت می دهند. البته این مشکل بیشتر مشکل روشنفکر دهه های اخیر در جهان توسعه نیافته است که هنوز خود را پاسدار آزادی و حقیقت می داند و اگر در مبارزه برای آزادی شکست بخورد، سپر حقیقت به دست می گیرد و حتی ممکن است از مخالفان خود به عنوان مخالف حقیقت انتقام بگیرد. در راه کین توزی و انتقام هر وسیله ای نیز به کار آید مباح است. در این میدان کین جویی و کین توزی، حقیقت و آزادی تا حد وسایل عادی و الفاظ بی معنی تنزل پیدا می کند. آیا این یک امر عجیب نیست که ما کشور را گذاشته ایم و بر سر مصالح شخصی و گروهی و اوهام و پندارهای بیهوده و حقایقی که به الفاظ تبدیل شده است با هم نزاع می کنیم؟ ذکر این مطلب در مقدمه بحث دینی کردن علوم اجتماعی به این مناسبت بود که به من گفتند تو مروّج دینی کردن علوم اجتماعی بوده ای. این قول سه عیب یکی کوچک و دو بزرگ داشت. عیب کوچکش نادرست بودن و بهتر بگویم دروغ بودن با قصد تهمت زدن بود اما عیب بزرگش اولاً شوخی گرفتن کار جهان و علم و تاریخ بود. آیا این شوخی جاهلانه ای نیست که بگوییم هر آدم معمولی میتواند بانی علم و حکمت و سیاست یا مانع راه آنها شود؟ اینکه کسی علم اجتماعی دینی را ممکن بداند یا نداند اولاً قضیه در حد ذات چندان اهمیتی ندارد ثانیاً حالا که این همه درباره علم انسانی دینی می نویسند مگر چه اثری بر آنها مترتب شده است. پس اگر به فرض سی سال پیش هم یک یا چند مقاله در این باب نوشته شده بود اثری نمی کرد.
و بالاخره عیب سوم و بزرگتر این است که ملامتگران من نیز مثل مدعیان دینی کردن علم اجتماعی، سیاست و دین و علم را با هم خلط کرده و همه قضایا را سیاسی می بینند. جای بحث ندارد که دینی کردن علم یک شعار سیاسی است. ملامتگران هم مرا ملامت می کنند که چرا به جای ناسزاگویی به مدعیان علم دینی کوشیده ام که ببینم معنی حرف هایی که می زنند چیست. از عجایب اینکه آنها با هر کس بحث می کنند میگویند چرا به جای اینکه دریافت و تلقی خود را از علوم انسانی اسلامی بگویی زبان تحقیر و توهین می گشایی. من توهین و تحقیر نکرده ام و وقتی می پرسند از علوم انسانی اسلامی چه درمی یابی عرض می کنم هیچ و وقتی معنایی درنمی یابم چه حکمی می توانم بکنم و چه حقی دارم ناسزا بگویم. مگر اینکه همین انکار ناسزاگویی تلقی شود. مدعیان دینی کردن علوم اجتماعی و کسانی که اخیراً به من از بابت اظهار نظرم ناسزا گفته اند هم قرابت ها دارند و شاید همین نزدیکی آنها را بر ضد من برانگیخته باشد. عذر می خواهم که سخن طولانی شد. حضور و شرکت همکاران و دوستان صاحبنظرم در این مباحثه و مصاحبه در حکم تشویقی بود که قدر آن را می دانم و امیدوارم آنچه گفته ام تا حدودی به روشن شدن قضیه کمک کند.
شماره چهارم مجله نامه فرهنگستان علوم پاییز ۱۳۹۷
نظر شما